صفحه شخصی سیدتقی سیدنوری   
 
نام و نام خانوادگی: سیدتقی سیدنوری
استان: اردبیل - شهرستان: پارس آباد
رشته: کارشناسی عمومی
شماره نظام مهندسی:  ندارم
تاریخ عضویت:  1390/12/02
 روزنوشت ها    
 

 اخرین شمع بخش عمومی

18

چهار شمع به آرامی می سوختند.

محیط پیرامون آنها آنقدر آرام بود که صدای آنها شنیده می شد.

شمع اول گفت:من صلح نام دارم .بنابراین هیچ کس نمیتواند مرا روشن نگه دارد و یقین دارم که بزودی خاموش خواهم شد.

پس شعله ی آن به سرعت کم شد و سپس خاموش شد.

شمع دوم گفت:من ایمان نام دارم و احساس میکنم که کسی وجود مرا ضروری نمیداند و لازم نیست بیشتر از این شعله ور بمانم.

وقتی سخنش به پایان رسید .نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد.

نوبت به شمع سوم رسید .او با ناراحتی گفت:نام من عشق است.من دیگر قدرت روشن ماندن ندارم.چون همه مرا کنار گذاشته اند و اهمیت مرا درک نمیکنند.مردم حتی عشق ورزیدن به نزدیکانشان را نیز فراموش کرده اند.

طولی نکشید که اوم هم خاموش شد.

ناگهان پسرکی وارد اتاق شد و دید که از ۴شمع ۳تا خاموش شدند.

پسرک به آن ۳شمع خاموش گفت :شما ها چرا خاموشید؟

مگر قرار نبود تا وقتی که تمام می شوید روشن بمانید؟

و سپس شروع به گریه کرد .

ناگهان شمع چهارم که هنوز روشن بود به حرف آمد و گفت:

نگران نباش تا زمانی که من هستم میتوانی به وسیلهی من آن سه شمع خاموش را روشن کنی.

نام من امید است.

پس چرا وقتی که امید در زندگی وجود دارد ما با هم در صلح زندگی نمیکنیم؟

و به همیدیگر عشق نمیورزیم تا ایمانمان هم کامل تر شود؟

امیدوارم که هیچ وقت امیدت رو تو زندگی از دست ندهی.

یکشنبه 7 اسفند 1390 ساعت 10:21  
 نظرات    
 
سید ابراهیم موسوی نژاد 15:15 یکشنبه 7 اسفند 1390
1
 سید ابراهیم موسوی نژاد
بسیار عالی
مائده علیشاهی 19:28 یکشنبه 7 اسفند 1390
1
 مائده علیشاهی
واقعا امید نبود چی میشد؟!
حسن ابراهیمی 19:51 یکشنبه 7 اسفند 1390
0
 حسن  ابراهیمی
عالی بود

ممنونم
عباس مرادی 23:06 یکشنبه 7 اسفند 1390
0
 عباس مرادی
مرسی جناب سیدنوری، جالب بود، یاشاسین آذربایجان،یاشاسین موقانین غیرتلی شهری پارساباد
بهنام مکسایی 08:43 دوشنبه 8 اسفند 1390
0
 بهنام مکسایی
سلام بسیار عالی ممنون.
رضا مهیاری 12:49 دوشنبه 8 اسفند 1390
0
 رضا مهیاری
چشم